ریحانه ساداتریحانه سادات، تا این لحظه: 14 سال و 24 روز سن داره

ღریحانه با طعم عسلღ

من برگشتم!

سلاااااااااااااااااااام: این منم...آبجی خانم....بعد از ا ماه دوری از وبلاگ آبجی ریحانه،بالاخره برگشتم. وااااای نمی دونید چقدر دلم برای اینجا تنگ شده بود   توی این مدت کلی اتفاق افتاد که قرار بود علی اقا به سمع و نظرتون برسونند ...اما نه این که خیلی به درس و مدرسه اهمیت می دن،فرصت نشد تشریف بیارن و چند تا پست مشت بزارن... اونقدر نگران درس و مدرسشه که،حتی ساعت 5/3 نیمه شب موقعی که می خواستیم بریم بیرجند تا برسیم به عقد دختر عمه جون(تو پست های قبلی در موردش توضیح دادم.)حاضر نشد بیاد و با وجود این که می ترسید شب تنها توی خونه بمونه ...اما این ترس رو به جون خرید و یکه و تنها موند تو خونه تا به درسهاش برسه(جای تحسین داره،نه؟) ج...
1 خرداد 1390

تولد مامان جونی

سلام: فقط اومدم یه چیزی بگم و برم... امروز تولد مامان جونمــــــــــــــــــه.... بوس بوس...   انشالله صد و بیست ساله شی مامان گلم...خیلی دوستت داریم...هممون. ...
21 ارديبهشت 1390

نویسنده جدید وبلاگ ((ریحانه با طعم عسل))

سلام: من داداش ریحانه کوچولو هستم... اسمم سید علی ...12سالمه و کلاس دوم راهنمایی هستم... ریحانه کوچولو رو هم خیلی دوست دارم...چون آبجی فهیمه این روزا درگیر امتحاناتشه،به من سپرده که بیام و عکسهای ریحانه و شیرین کاریاشو بنویسم... امروز هم یه عکس خیلی بانمک از ریحانه آوردم... موقع ماست خوردن صورتش این شکلی شده...با نوری که فلش دوربین تو چشمش زده اخم کرده... ...
20 ارديبهشت 1390

معذرت!

سلام ریحانه ی آبجی: دلم خیلی برات تنگ شده عزیزم      ..ولی انشالله امروز میام پیشت. خوشگل آبجی من دیگه از این هفته در گیر امتحاناتمم ...و نمی تونم زیاد به وبت سر بزنم گل نازم... ولی انشالله بعد کنکور قشنگ یه رونقی به وبت میدم گلم..باشه؟ دوستت دارم...بوس بوس  ویه معذرت خواهی از همه ی خاله های گل که جویای احوال من بودن و پرسیدن چرا دیگه نمیای...ببخشید خاله ها...تا بعد کنکور دیگه نمیام...شاید به داداشم بگم بیاد آپ کنه...ممنون خدانگهدار...برام دعا کنیــــــــــــــد ...
13 ارديبهشت 1390

عــــــــــــــــــــــروسی

سلام عزیز آبجی: خوبی؟خوشی ؟سلامتی؟ ها...من واسه چی اومده بودم؟ چرا منو تو این موقعیت قرار میدی؟ ...کیه؟کیــــــــــــــــــــــه؟ ها؟ اااا..ریحانه ؟ تویی؟ بــــــــــــــــله...ببین منو...بله.... آها یادم اومد....خوشگل آبجی...دختر عمه داره عروس میشه...هورااااااااااااااااااااااااااا من که خیلی خوشحالم...آخه من و فاطمه هم سن و سالیم...وقتی  ازدواج کردم...طوری با فاطمه رفتار کردم که فکر نکنه ازدواجم مانع دوستی بینمون میشه.. .همینطور هم بود...خیلی هم دوستش دارم..خیلی...درست مثل تو... شبی که جواب بله داد...خواب عمو رو دید که با میوه و شیرینی دم در خونشون وایستادند و شیرین کاری در میارن... خدا بیامرزتش...بچه های خواهر و بر...
8 ارديبهشت 1390

مدرسه.سرگیجه.تیروئید

سلام آجی جون: خوبی گلی؟دلم برات تنگ شده...ولی عوض اگه خدا بخواد فردا میام که ببینمت. امروز مدرسه رو پیچوندم.امتحان فلسفه داشتیم..منم که هیچی نخونده بودم .واسه همین سرگیجه و دل درد رو بهونه کردم که نرم.البته واقعا سرگیجه داشتم. رفتم دکتر گفت احتمالا پرکاری تیروئید داری...باید آزمایش بدم. دوستت دارم خانم گل(بوس)  بعدا نوشت1:ببخشید که عکسا  نشون داده نمیشن.پرشین گیگ مشکل پیدا کرده ...
5 ارديبهشت 1390

مهمونی

سلام جیگیلی آبجی: خوبی نفس؟؟؟من باز از پیشت رفتم..خیلی دلم گرفته. دیروز اما خیلی به هممون خوش گذشت...خیلی ذوق کرده بودی از این که دختر دایی و دختر خاله هات دور و برت بودن...همش می خندیدی..قربون اون خنده هات برم... راستی امروز سالگرد ازدواج مامان و باباست.من از همین جا بهشون تبریک می گم   ...
3 ارديبهشت 1390

چه کارایی بلدی شیرینم.

سلام جیگر طلا: ناقلا پیشرفت کردی و ما خبر نداشتیم... ۱-با شروع دعای((اللهم کل لولیک الحجه بن الحسن))سریع دستات رو به حال دعا می گیری بالا و خودتو به عقب و جلو تکون میدی.   ۲-با شنیدن صدای((حسین،حسین))شروع به سینه زنی می کنی   ۳-از دست زدنات که دیگه نگو....   ۴-دستمال کاغذی میگیری دم بینیت و فین می کنی...   ۵-آهان...یه چیز دیگه... دایی رحمان یه شعر یادت داده که الانم مامان دارن برات می خونن... ببعی میگه..بع بع دمبه داری..نع نع پس چرا میگی:بع بع البته تو فقط بع بعاشو میگی...سعی میکنی اِدامش رو هم خودت بخونی ولی ....   ...
2 ارديبهشت 1390