ریحانه ساداتریحانه سادات، تا این لحظه: 14 سال و 11 روز سن داره

ღریحانه با طعم عسلღ

تولد سه سالگی ریحانه جون!

  چه لطیف است حس آغازی دوباره،و چه زیباست رسیدن دوباره به روز زیبای آغاز تنفس… و چه اندازه عجیب است ، روز ابتدای بودن! و چه اندازه شیرین است امروز… روز میلاد…روز تو! روزی که تو آغاز شدی! تولد مبارک الهی جاده زندگیت هموار اسمان چشمانت صاف و دریای دلت همیشه ارام و زلال باشد وهیچ وقت از دنیا خسته نباشی .... آرزوها؛ بذر هایی هستند که منتظرند در فصل خود جوانه بزنند برای جوانه زدن تمام آرزوهایت دعا میکنم... تولدتون مبارک ریحانه جونم! امیدوارم به تک تک آرزوهای قشنگت برسی... ...
29 فروردين 1392

گرفتاری های ریحانه!

ریحانه در حال چایی خوردن آبجی فهیمه:ریحانه جون سلاااااااااااام... ریحانه همچنان در حال چایی خوردن آبجی : ریحانه خوبی؟ و باز هم ریحانه در حال چایی خوردن. آبجی: ریحانه آبجی رو بوس نمی کنی؟ ریحانه(در حالیکه نعلبکی(!) چای رو به سمت دهانش می بره.) : الان دارم چایی می خورم! آبجی فهیمه :   :|  :o   سن ریحانه در زمان این خاطره: ٢ سال و ٥ ماه ...
17 مهر 1391

01

گفتگوی تلفنی ریحانه و آبجی فهیمه.   ریحانه: آجی سلام عوبی(خوبی) ها؟ من: سلااااام گلم...تو خوبی؟ ریحانه: هاااا...هدی عوبه ها؟ اونجایه؟؟؟ من: آره عزیزم هدی هم خوبه.من باید برم عزیزم کاری نداری؟ ریحانه: اُدافظ (خداحافظ)
19 مرداد 1391

تولد دو سالگی ریحانه بلاااااااااااا

سلام ریحانه جونم...عشق آبجی...امروز دوساله شدی... خیلیییییییییییییییییییییی دوستت دارم..روز به روز شیرین تر میشی. دیشب که تلفنی با مامان جون حرف میزدم تو هی میگفتی : آبجی...آبجی...آبجی سلاااااااااااام... حیف که پیش نیستم... وگرنه یه جشن حسابی ترتیب میدادم. روزي که، تو اومدي روي زمين يه فرشته کم شد از آسمونا مثل گل شکفتي بين آدما گل سر سبد بودي بين اونا تولدت مبارک عزيزم خداي اطلسي ها با تو باشد پناه بي کسي ها با تو باشد تمام لحظه هاي خوب يک عمر به جز دلواپسي ها با تو باشد . تولدت مبارک تولد تو تولد يک زيبايي تولد يک بهار تولد آرامش تولد يک فرشته تولد زلالي دريا...
28 فروردين 1391

اندر احوالات خاله و خواهر زاده....

سلام سلام سلااااااااااااااام.... بالاخره ريحانه كوشولو خاله شد...هوراااااااااااااااا يه خواهر زاده ي خوشمل و ناز.. ريحانه كوچولو در ابتدا استقبال گرمي از هدي سادات(نوزاد جديد) به عمل آورد....اما كم كم وقتي ديد كه تمامي توجه ها به سمت هدي سادات ِ...كم كم حس حسادتش گل كرد ...اما خيلي شديد نبود... اول ِ اول كه فكر ميكرد هدي جون يه عروسكه و در صدد بود كه هر جور شده لالاش كنه...و حتي حاضر بود كه يكي از عروسكاش رو با هدي عوض كنه... گاهي بالش روي پاش ميزاره و به هدي اشاره ميكنه و ميگه: دَدِ لالا... گاهي هم كه هدي جون رو بغلش مي كنيم،پشت سر ما راه ميوفته و هي ميگه:دَدِ بَلَق(بده ني ني رو بغل كنم)... اگه من به هدي جون شير بد...
12 بهمن 1390