اندر احوالات خاله و خواهر زاده....
سلام سلام سلااااااااااااااام....
بالاخره ريحانه كوشولو خاله شد...هوراااااااااااااااا
يه خواهر زاده ي خوشمل و ناز..
ريحانه كوچولو در ابتدا استقبال گرمي از هدي سادات(نوزاد جديد) به عمل آورد....اما كم كم وقتي ديد كه تمامي توجه ها به سمت هدي سادات ِ...كم كم حس حسادتش گل كرد...اما خيلي شديد نبود...
اول ِ اول كه فكر ميكرد هدي جون يه عروسكه و در صدد بود كه هر جور شده لالاش كنه...و حتي حاضر بود كه يكي از عروسكاش رو با هدي عوض كنه...
گاهي بالش روي پاش ميزاره و به هدي اشاره ميكنه و ميگه: دَدِ لالا...
گاهي هم كه هدي جون رو بغلش مي كنيم،پشت سر ما راه ميوفته و هي ميگه:دَدِ بَلَق(بده ني ني رو بغل كنم)...
اگه من به هدي جون شير بدم..سريع ميره پيش مامانم و مثل ساعتي كه كوكش كرده باشن پشت سر هم ميگه: مامان مي مي ...مامان مي مي...
ديشب هم داشت با سرعت ميومد كه هدي جون رو بوس كنه كه افتاد روي سر ِ هدي سادات....
يه آن فكر كردم ديگه هدايي در كار نيست...خيلي ترسيدم...اما هدي جون خيلي مقاوم بود و بعد دو ثانيه گريه كردن،خيلي زوووووووود آروم شد...
اما...
ريحانه سادات به محض اينكه ببينه توجه ها به سمت هداست...سر و صدا راه ميندازه و يه جورايي ميخواد بگه كه بابا ما هم هستيم.....
فعلا كه زياد مشكل نداريم...انشالله بعد ها هم نداشته باشيم...
خيلي حرفيدم...ببخشيد...فعلا با اجازه...